معنی احمد مهران فر

حل جدول

احمد مهران فر

احمد مهران‌فر متولد۱۰ خرداد سال ۱۳۵۴ است. او بیشتر به خاطر بازی در نقش ارسطو در سریال پایتخت شناخته شده‌است. مهران‌فر از سال ۱۳۷۸ اجرای حرفه‌ای تئاتر را آغاز و در کنار بازیگرانی مانند پرویز پرستویی، پانته‌آ بهرام، امیر جعفری، مهتاب نصیرپور و حبیب رضایی اجرای نقش‌های تئاتری را تجربه کرده‌است. این بازیگر برای اولین بار در فیلم «نان، عشق و موتور ۱۰۰۰» در سینمای ایران ظاهر شد و پس از آن در فیلم‌های «اقلیما»، «حقیقت گمشده»، «دربارهٔ الی…»، «کلبه» و «آتش‌بس» و تئاترهایی همچون «همه چیز دربارهٔ آقای ف»، «فنز»، «قهوه تلخ»، «شکلک» «۱۷ دی کجا بودی؟» و… به ایفای نقش پرداخته‌است. او نویسندگی و کارگردانی نمایش «ادیپ افغانی» را نیز در کارنامه هنری خود ثبت کرده‌است.از جمله مجموعه تلویزیونی هایی که در آن ایفای نقش کرده است به این شرح است: پایتخت1، 2، 3، 4، 5، مینی‌سریال «شب یلدا»، تله‌فیلم (واقعیت مجازی)، تله‌تئاتر «خانواده تت»، تله‌فیلم «مسیر سبز»، (آفتاب بر همه یکسان می‌تابد)، بانکی‌ها.
فیلم های سینمایی او عبارتند از: دینامیت، کاتیوشا، خجالت نکش، ماجرای نیمروز، راه رفتن روی سیم، زاپاس، هفت ماهگی، ایران برگر، آینه شمعدون، دربند، بی‌خود و بی‌جهت، ملاقات، یک عاشقانه ساده، اسب حیوان نجیبی است، هیچ، درباره الی، عصر روز دهم، کلبه، استشهادی برای خدا، حقیقت گمشده، تسویه‌حساب، اقلیما، آتش‌بس، شاعر زباله‌ها، عشق فیلم، نان، عشق و موتور ۱۰۰۰

از بازیگران فیلم ایران برگر

لغت نامه دهخدا

مهران

مهران. [م ِ] (اِخ) نام رودی است نزدیک تبریز. مهران رود. (آنندراج). رجوع به مهران رود شود.

مهران. [م ِ] (اِخ) دهی است از دهستان ززوماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).

مهران. [م ِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بالای بخش طالقان شهرستان تهران. با 636 تن سکنه. آب آن از رودخانه ٔ پیراجان تأمین می شود و محصول آن غلات، ارزن، علف کوهی، سیب زمینی، گردو و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).

مهران. [م ِ] (اِخ) نام رود سند است. (آنندراج). نام رودی که از سمت مشرق آغازد و از جهت جنوب به سوی مغرب متوجه می شود و در طرف پایین سند به دریای فارس می ریزد. (از معجم البلدان). رودی است بر مشرق سند. (حدود العالم). رودی است به مغرب هند.


فر

فر. [ف ُ] (اِ) کتابخانه ٔ یهودان. (برهان).

فر. [ف ِرر] (اِ صوت) آواز گرفتن بینی. (یادداشت بخط مؤلف).

فر.[ف ِ] (اِ) چین و شکن موی را گویند. در فرهنگهای فارسی موجود ضبط آن مشاهده نشد، و گمان میرود مأخوذ از زبان فرانسه باشد. رجوع به «فر» (فرانسوی) شود.

فر. [ف َ / ف َرر] (اِ) شأن و شوکت و رفعت و شکوه. (برهان):
سری بی تن و پهن گشته به گرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
ابوشکور بلخی.
به فر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال.
دقیقی.
ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار
فرّ و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ.
منجیک ترمذی.
ز دستور پاکیزه ٔ راهبر
درخشان شود شاه را گاه و فر.
فردوسی.
بقاش باد و به کام مراد دل برساد
مباد خانه ٔ او خالی از سعادت و فر.
فرخی.
ز فرّ جود تو شد خوار در جهان زر و سیم
نه خوار گردد هر چیز کآن شود بسیار؟
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
سپهداران او هر جا که رفتند
به فر او همه گیتی گرفتند.
فخرالدین اسعد.
تا به فر دولت او دشمنان را سپری کردند. (مجمل التواریخ و القصص).
ز فر ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه اسمش دگرسان شد.
امیرمعزی.
تخت تو تاج آسمان تاج تو فر ایزدی
حکم تو طوق گردنان طوق تو زلف سعتری.
خاقانی.
ز فر بزم تو دی بوددر نعیم بهشت
ز دست حادثه امروز میکشم تعذیب.
ظهیر فاریابی.
بدان فرزانگی وآهسته رایی است
بدانست او که آن فر خدایی است.
نظامی.
دو قرص نان اگر از گندم است اگر از جو
دوتای جامه اگر کهنه است اگر از نو
هزار بار نکوتر به نزد ابن یمین
ز فر مملکت کیقباد و کیخسرو.
ابن یمین.
- فر گرفتن، شکوه و شوکت بدست آوردن. شکوه و جلال یافتن:
از خرد بدگهر نگیرد فر
کی شود سنگ بدگهر گوهر؟
سنایی.
گرفت از ماه فروردین جهان فر
چو فردوسی همی شد هفت کشور.
عنصری.
ترکیب های دیگر:
- بافروبرز. بافروجاه. زور و فر. زیب و فر. فر کیان. فر یزدان. فر و نژاد. به آیین و فر بودن:
چو فرزند باشد به آیین وفر
گرامی به دل بر چه ماده چه نر.
فردوسی.
|| سنگ و هنگ. (برهان). ارج و سنگ. (صحاح الفرس). || نور، چه مردم نورانی را فرمند و فرهومند گویند. (برهان). پرتو. روشنی. تاب. تابش. تابداری. (ناظم الاطباء). || برازش و زیبایی و برازندگی و زیبندگی. (برهان):
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
با ریدکان مطرب بودی به فر و زیب.
رودکی.
هست چندانکه در این شهر نبات است و درخت
اندر آن خلقت فضل است و در آن صورت فر.
فرخی.
عارضش را جامه پوشیده ست نیکویی و فر
جامگان را ابره از مشک است و زآتش آستر.
عنصری.
سال کو خرمن جوانی دید
سوخت هر خوشه ای که زیب و فر است.
خاقانی.
|| سیلاب. || پَر، اعم از پر مرغ خانگی و پر مرغان دیگر. (برهان). فر همای، شاید همان پر همای باشد. (از یادداشت بخط مؤلف):
کبک وش آن باز کبوترنمای
فاخته رو گشت به فر همای.
نظامی.
فره. خره. فرهی. در فارسی جدید فرخ، فرخنده، فرخان و فرهی از همین ریشه است. (از حاشیه ٔ برهان چ معین).... خورنه، در زبان پهلوی خور و در فارسی فر شده است. (ایران در زمان ساسانیان ترجمه ٔ رشید یاسمی ص 167). || داد و عدل و عدالت. || ریاست و فرماندهی. || استقلال. || سیاست و عقوبت. (ناظم الاطباء).

فر. [ف َ / ف ِ] (پیشوند) پیشوند است بمعنی پیش، جلو، بسوی جلو، و غیره، چنانکه در کلمات فرخجسته، فرسوده، فرمان. در پارسی باستان و اوستا: فْرَ، ارمنی: هْرَ، هندی باستان: پْرَ. (از حاشیه ٔ برهان چ معین).

فر. [ف َرر] (ع مص) گریختن. (منتهی الارب). فرار. || گریختن از دشمن. || وسعت دادن سوار جولان خود را برای انعطاف. (از اقرب الموارد). || نگریستن دندان ستور را تا سال آن معلوم نمایند. (منتهی الارب). گشودن دهان چارپای را برای آنکه ببینندسالش چیست. || رفتن بسوی چیزی. || از آنچه در نفس کسی است استنطاق کردن وی را. || جستجو کردن از کاری. (از اقرب الموارد). بازکاویدن از کار. (آنندراج). || میل کردن.مَفَرّ. مَفِرّ. (اقرب الموارد). رجوع به مصادر مذکور شود. || (ص) گریزنده، و مذکر و مؤنث وجمع و مفرد در وی یکسان است. (منتهی الارب): رجل فر؛ای فار، و ازین معنی است: هذان فر قریش افلا ارد علی قریش فرها. (از اقرب الموارد). و گاه «فَرّ»، جمعِ «فارّ» است، مانند راکب و رکب. (از اقرب الموارد).

فر. [ف ِ] (فرانسوی، اِ) آهن. حدید. || اتو. || آلات آهنی برای داغ کردن. (نفیسی). || آنچه با آن موی سر را به کمک حرارت چین و شکن دهند. || درفش داغ. (نفیسی). || و نیز در تداول فارسی نوعی ازاجاق خوراک پزی را گویند که با گاز نفت کار میکند.

ترکی به فارسی

فر

فر

فرهنگ عمید

فر

چین‌وشکن مو،
(صفت) دارای چین‌وشکن، مجعد: موهایش فر بود،

معادل ابجد

احمد مهران فر

629

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری